سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

عاشق کتابش بود و چون دوستش خیلی براش عزیز بود حاضر شد بهش امانت بده...فقط برای چند روز...با کلی سفارش و مِن و مِن گفت که مراقبش باشه چون خیلی براش مهمه،کلی ازش خاطره داشت

روزی که کتابش رو تحویل گرفت ، وا رفت ،نشناختش! باور نمی کرد که این همون کتابِ عزیزکرده شِ

.....................

میترسم از روزی که خدا نگام کنه و بگه تو همونی هستی که معصوم آفریدمت؟

 همونی هستی که همیشه میگفتی؟ بنده یِ من؟

میترسم از این که دیگه منو نشناسه...اونموقع باید یه نشونی بدم تا منو یادش بیاد...یه نشون از خودم

باید لحظه ها و خاطرات مشترکم رو با خدا بیشتر کنم تا از یادش نرم تا بتونم بگم من همونی ام که...

 


نوشته شده در دوشنبه 90/4/13ساعت 12:41 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت